براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

سرماخوردگیش

چندروزی بود که مهدکودک نمیرفتید آخه سرماخورده بودیدمن نبردمتون تو خونه استراحت کردید وبهترشدید تو خونه سرگرمی داشتید با خونه سازی بقول امیرحسین اژده ها درست میکردید بعداینکه خوب شدید بردمتون مهد ولی امیرحسینم خیلی بهونه میگرفتی و میگفتی خوابم میاد نمیرم کلاس... چقدر خوراکی و‌جایزه قول میگرفتی تا بری کلاس قبل کلاس رفتن میگفتی مامان بیا پیشم اسب سواری کنم بعد که هرموقع گفتم برو خونه...داستانها داشتیماااا امیرحسین ...
7 آذر 1398

پسرای گلم

یکی موهاش فرفری یکی موهاش صاف یکی هنوز به کنترول میگه لُلُرول یکی دیگه اش به روش میخنده و میگه لُلُرول نه داداااش کنترول یکی عاشق میوه یکی همه میوه هارو میزنه کنار دلش فقط موز میخواد یکی آرومتر اون یکی اسپند رو آتیش... ولی به چشمای هردوتاشون که نگاه میکنی پراز عشق پرازسادگی صاف که به لبخندشون نگاه میکنی میبینی عین هم مرواریداشون میافته بیرون وچال گونشون رو عمیق و عمیقتر میکنه... صدای خنده هاشون خیلی شبیه به هم لطافت دستاشون هم همینطور دلت میخواد کنارهردوتاشون بشینیو قاطی بازی های کودکانشون بشی اونوقت که همه ی غصه هات پر میکش به آسمون... قوربون پسرای خوشگلم بشششم ممممن #دوقلو#امیرحسین#امیرعباس ...
30 آبان 1398

پدرپسری

پدرکه میشوی صبح ها زودازخواب بیدار میشوی وبی صدا و بدون صبحانه؛ بوسه ای برپیشانی مان برمیداری ومیروی پدرکه میشوی اعتراض های غیرمنصفانه ی یک مادرخسته را تحمل میکنی وبرای تمام این خستگی ها تشکر میکنی،آنقدر که شرمنده میشوم پدرکه میشوی درکتابها جایی نداری وهیچ چیز زیرپایت نیست بی منت ازاین غریبگی هایت میگذری تا بهترینت باشی.. #دوقلو#پدر#پسری#امیرای بابا ...
23 آبان 1398

یادگاری

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!! نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حااینل و روز این روزهای من… بله، این هفته دلبندم هر و هر لحظه با من است. و این عطر وجودش است که مرا لبریز می‌کند. لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه‌ چندان دور از دسترس. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم می‌شود. پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم. همیشه باش. همینقدر نزدیک. همینطور مهربان. ...
14 آبان 1398

بازی

با تمام مداد رنگی های دنیا به هر زبانی که بدانی یا ندای خالی از هرتشبیه و استعاره و ایهام تنها یک جمله برایتان خواهم نوشت دوستتان دارم پسرای عزیزترازجانم یه شب خوب خونه ی دایی جون که شما گل پسراو پسردایی طاها مشغول بازیه فوتبال دستی هستید🤗🤗 #دوقلو#امیرحسین#امیرعباس#محمدطاها#بازی#دایی جون ...
2 آبان 1398

اولین مشق

عزیزای دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودید و بغلتون میکردم و دستای کوچولوتونو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستتون دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردید، وقتی سعی میکردم شعر یادتون بدم و شمابا شیرین زبونی منحصر به فردتون کلمات رو تکرار میکردید... ، اینکه شما رو تو لباس مدرسه ببینم چقدر دور به نظرم می اومد... درست چهار سال و شش ماه بیست روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گلهای قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت ۱۲ونیم ظهر آماده هستن برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید. بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنتون تو لباس و تیپ مدرسه ای تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگتون ...
28 مهر 1398

مادربودن

مادربودن بهم یاد داد دیگه واسه سرماخوردگی سه روز زیرپتونباشم دیگه تاهروقت دلم خواست نخوابم دیگه از زیر غذا درست کردن در نرم دیگه خوابم سنگین نباشه نفس بچه هامو توخواب بشنوم دیگه اولویتم اول بچه هامه بعد دوستام دیگه هواسم باشه همیشه بخندم همیشه شادباشم دیگه مثل قبل روزای سخت...نمیذارم سخت بگذره دیگه از سفیدی موهام مثل قبل ناراحت نمیشم دیگه از صدای باد وآسمون نمیترسم دیگه از زلزله هم نمیترسم اولین نفرفرار نمیکنم دیگه ترجیح میدم همه جونمو بذارم واسه شما دوتا وهزارتا دیگه دیگه دیگه... #دوقلو#امیرحسین#امیرعباس ...
24 مهر 1398

روزپسر

امروز تو تقویم هخامنشی روز پسره... ﺭﻭﺯ ﭘﺴﺮ ﻣﺒﺎﺭكــ بابايي هاي اينده سلطان غــرورا تكيه گاهاي محكــم غيرتيـــاي خواستنــي تـه ريش دارا گــُل پسـرا كه دنياشون پر از پیراهــن و شلواره پر از کتونی و کالج و ادکلن قربون صدقه هایی که از مادرشون میرن چشم غره هایی که به باباهه میره صاحب تلفن های 1 دقیقه ای عاشقهای مطلق مامانا ابهت دستهای مردونه سر گذاشتناشون روی پای مادر عاشقان سیب زمینی سرخ کرده آهنگ گوش دادنای نصف شب,تو اتوبان با ناراحتی ﺑﻪ یه عکس نگاه کردن دوش گرفتنای 5 دقیقه ای قولهایی که وقتی میدن رد خور نداره کلمه های رمزی که فقط خودشون معنیشو می دونن دنیای پسراشاید پر از غصه های یواشک...
15 مهر 1398

مهدکودک

یه مدتی بود که به فکر مهد بردن گل پسرام بودم از بس که خودتون بودن کنار بچه ها رو دوست دارید وهمش میگید میخام دوست پیدا کنم خلاصه که با رضایت بابایی قرار شد شما رو بفرستم مهدکودک این مهدکودک برای شما خیلی آشنا بود  چون همیشه از جلو اون رد میشدیم و نقاشی روی دیوار اون برای شما جلب توجه میکرد و جالب بود و بهش میگفتید مدرسه چندروز پیش بهتون گفتم دوست دارید برید این مهدکودک و شما که اصلا باورتون نمیشد  جوابم دادید مگه ما بزرگ شدیم که بریم مهدکودک گفتم اره مامان این مهدکودک هست فردا میریم میپرسیم که اگه اجازه دادن شما میتونید برید فقط باید از اون لحظه فیلم میگرفتم که چقدر هیجان زده شده بودید و از خوشحالی سر از ...
3 مهر 1398