براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

مسافرت زنجان..

1396/4/21 16:14
نویسنده : maman fariba
189 بازدید
اشتراک گذاری

پسرای گلم سلام

هرروز بیشتراز دیروز دوستتون دارم و عاشقتون.

روز به روز بزرگ و بزرگتر میشید وهمچنان شیطنتهاتون زیادتر میشه دیگه دستتون با دستگیره درمیرسه و خودتون دراتاقتونو باز میکنید و میرید اسباب بازیهاتونو برمیدارید و بازی میکنید.

آخه من دراتاقتونو میبندم تا زیاد همه جارو ریخت وپاش نکنید.

چندروز پیش امیرعباس رفته بودی رو کنج خیلی ترسیدم بیافتی. همش کارای خطرناک انجام میدی

 

ولی خب خداروشکر که همیشه شادو خندون هستید وباهم بازی میکنید.

تواین چندروزعزیز رفته بودشهرستان دیدن خواهرا وبرادراش وماخیییلی  دلتنگش بودیم مخصوصا شما گل پسرا که به عزیز وابسته اید  یه شب آقاجون اومد خونمون و شما تا دیدید تنهاس خخخیلی گریه کردیدو میگفتید عزیز عزیز یعنی چرا عزیز نیومده.

جمعه ۱۷تیرجشن پسرخاله من که اسمش رضا هست    بود ما ۵شنبه با خاله ایناو آقاجون هم با خاله اینا بودرفتیم شهرستان

تا رسیدیم عزیز رو دیدید بدوبدو رفتید بغل عزیز معلوم بود دلتون براش تنگ شده بود 

همه دایی ها هم بودن شب روخونه خدابیامرز حاج آقای من  استراحت کردیم یکسره با پسردایی طاها   و علیرضا و دخترعموهای من آزیتا وسونیا بازی میکردید

 صبح بعداز صبحانه  رفتیم خونه خاله من که مهموناهم جمع شده بودن

طبق  معمول باز توحیاط بودید و بازی میکردید.

خونه خالم خخخخییییلی خوش گذشت 

بعداز ناهارهمه مهمونا راه افتادیم بریم زنجان تالار سمت خونه عروس خالم

توراه شما خوابتون برد و دخترخالم صغری و پسرخالم علیرضا هم باما اومدن

توراه کلی حرف زدیم و خندیدیم

یه جایی همگی وایستادیم که پشت سرهم بریم به سمت تالار که بعدش بابا پیچید یه راه  دیگه وما راهو گم کردیم و بزور تالار کوروش رو پیدا کردیم

وای چقققققد سراین آدرس تالار خندیدیم به هرکی زنگ میزدیم آدرس بدن میگفتن 

خیابان عاصم زنجانی

وما متوجه نمیشدیم عاصم میگن یا قاسم...یادش بخیر

اخرشم نفهمیدم عاصم بود یا قاسم.

 

خیلی زیاد خوووووشششش گذشت

بعداز جشن هم با خاله اینا راهی خونه شدیم از اتوبان قزوین برگشتیم

ولی راه خسته کننده و ترافیکی بود.

 

درکل روزهای پرخاطره ای بود و خخخیلی به هممون خوش گذشت

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)