براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

پیشواز...

عشقای مامان امیرحسین وامیرعباس قرار بود آقاجون اینا روز۱۳ از کربلا بیان و بخاطر هوا پرواز کنسل شد و موند فردای ۱۳بدر بیان یکمی به ضدحال خورد خب دلتنگشون شده بودیم مخصوصا شما همش عمه عمه میگفتید و وقتی تماس تصویری حرف میزدیم گوشیمونو میگرفتید و فرار میکردید. آقاجون اینا دیگه با هواپیما نیومدن با ماشین راهی شدن وصبح ساعت۹ میرسن ۹۶/۱/۱۵ ما و کلی مهمون صبح رفتیم پیشواز شما خیییلی ذوق میکردید. رفتید بغل آقاجون و عمه بعدش رفتیم خونه آقا جون اینا ناهار مهمون داشتن و شب هم کلی مهمون دعوت کرده بودن شما یکمی منو بابایی رو اذیت کردید همش میگفتید ببریمتون بیرون بازی کنید. مهمونی خوب برگذارشد. شب خوبی بود بعداز مهمونا رفتیم سراغ سوغاتی ...
16 فروردين 1396

۱۳ بدرسال۹۶

کارهای خیلی زیادی داشتیم آقا جون اینا هم روز ۱۳بدرساعت ۸شب پرواز داشتن از کربلا میخواستن بیان. روز قبل۱۳بدر عمو اینا ناهار خونه ما بودن بعداز ظهرش با عمه نسرین اینا رفتن خونه آقاجون اینارو تمیز کنن و ظرفارو آماده کنن و عمو بابا هم بنرهارو به دیوار نصب کردن. ما و عمه نسرین هم رفتیم دسته گل خریدیم زنمو شام درست کرده بود خونه آقاجون شامو خوردیم و قرار گذاشتیم ۱۳بدر بریم نزدیک اطراف خودمون ومن هم ناهارشو درست کنم.  و زودی برگردیم بریم فرودگاه پیشواز آقاجون اینا روز۱۳بدر به همه خوش گذشت.  امیرحسین وامیرعباس پسرای گلم شما برای خودتون دوست پیدا کرده بودید و بازی میکردید. ...
13 فروردين 1396

مسافرتهای عید۹۶

امیرحسین جان وامیرعباس جان عشقای مامان ۶فروردین رفتیم فرودگاه آقاجون مامان جون وعمه جون رو بدرقه کردیم رفتن کربلا ماهم فرداش با خاله اینا  و آقاجون اینا رفتیم شهرستان ۳روز موندیم اونجا ۱روز هم موندیم شهرستان سمت فامیلای بابا جون تواین چندروز شما خیییلی بازی کردید یکسره تو حیاط بودید و بازی میکردید اونجا روزا هواش خنک بود ولی شباش سررررد بود. امیرحسین مامانی تو شب اول غریبی میکردی نمیخوابیدی آخرش منو بابایی با ماشین بردبمت بیرون گشتیم و تو ماشین خوابت برد و برگشتیم خونه من هم سرماخورده بودم یکم حوصله نداشتم بدنم درد میکرد ولی تا فردای اون روز حالم خوب شد بهتر شده بودم. خونه همه فامیلای من رفتیم و خییییلی خوش گذشت. ...
11 فروردين 1396

عید۱۳۹۶

پسرای گلللللم عیدتون مباآآآارڪ همه کارها ب اتمام رسیدوبعداز اینهمه کآآآارو بدوبدو وخریدا سال۹۵ب پایان رسید. راستی بابا پریشب ماشین خرید شما چقققد ذوق میکردید   صبح رفتیم خونه آقاجون که موقع سال تحویل کنارهم باشیم عموجون ایناهم بودن ۳۰اسفندساعت۱۳:۵۸سال تحویل شد شما چ ذوقی میکردید لباسی که منو بابا براتون خریده بودیم رو پوشیده بودید چققققد نآآآازشده بودید از فردادیدوبازدیدهای سال نو شروع شد خونه همه فامیلا رفتیم و همه فامیلا هم خونه ما اومدن شما که خوشبحالتون شده بود کلی آجیل  و شکلات میخوردید منم استرس داشتم که نپره گلوتون. راستی آقاجون و مامان جون و عمه ۶فروردین میرن کربلا ...
4 فروردين 1396