براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

بادکنک...

میخوام برای پسرام بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ای بادکنک بخرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو بهشون یاد می‌ده. بهشون یاد می‌ده که باید بزرگ باشن اما سبک، تا بتونن بالاتر برن. بهشون یاد می‌دن که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین بروند، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشن. و مهمتر از همه بهشون یاد می‌دن که وقتی چیزی رو دوست دارن نباید آنقدر بهش نزدیک بشن و بهشون فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بدن. میخوام برای پسرام بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ای بادکنک بخرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو بهشون یاد می‌ده. بهشون یاد می‌ده که باید بزرگ باشن اما سبک، تا بتونن ...
24 شهريور 1396

مادر یعنی...

مادر یعنی زندگی 🤰 مادر یعنی عشق  ️ مادر یعنی مهر  مادر یعنی اون فرشته ای که با اشکت ، اشک میریزه  با خنده هات می خنده  ️ مادر یعنی اون فرشته ای که نگاهش به توئه و با هر... لبخندت ، زندگی میکنه  مادر یعنی اون فرشته ای که موهاش سفید میشه برای بزرگ کردنت  و به تو میگه ؛ پیر بشی مادر ، درد و بلات به جونم... مادر یعنی اون فرشته ای که صبح که خوابی آروم میز صبحونه رو  میچینه تا وقتی بلند شدی زندگی رو لمس کنی  مادر یعنی اون فرشته ای که شبایی که غم داری یا مریضی تا صبح  بالا سرت می شینه و نگرانه  مادر یعنی اون فرشته ای ، که وقتی موقع کار میگی خسته شدم   با اینکه پاهاش درد میکنه می...
19 شهريور 1396

بیمارستان...

سلام به پسرای گلم امروز که این پست رو مینویسم حال من خوووبه خووووبه امروز ۴روزه که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه من و بابایی ۳۱م رفتیم بیمارستان شریعتی و تا من بستری بشم برای فرداش که عمل داشتم اون روز که رفتیم شب قبلش منو شما گل پسرام امیرحسین و امیرعباس رفتیم خونه عزیز(مامان من) اونجا خوابیدیم شما گل پسرا خونه عزیز اینا چندوروزی مهمون بودید که تا من از بیمارستان بیام خونه صبح ساعت۶ونیم منو بابایی رفتیم وای که چقققدرررر جداشدن ازشما برام سخت بود ومن همچنان گریه میکردم شما خواب بودید و اصلا متوجه نشدید جدایی سختی بود برای من خب چاره ای نبود باید میرفتم... رفتیم بیمارستان و گفتن ساعت۳ بریم تشکیل پرونده بدیم...
8 شهريور 1396

دلم گرفته...

امروز دلم بدجوووور گرفته حس دلتنگی اذیتم میکنه... حس دوری و ندیدنتون اذیتم میکنه... آخه قرار فردا منو بابایی بریم بیمارستان من بستری بشم برای عمل تیروئیدم... الانم اشکم دراومد ببخشید منو نمیتونم بنویسم...... ...
30 مرداد 1396

عروسی ها...

پسرای گلم سلام روزها میگذرد و شما بزرگتر میشوید و من عاشقتر... الان دیگه تقریبا کم و بیش حرف میزنید عروسیهایی داشتیم که رفتیم قبلش یه کوچولو استرس داشتم که نکنه اذیت کنید یا خسته بشید و بهونه بگیرید ۲۰مرداد رفتیم عروسی یکی از فامیلای باباجون بود که رفتیم آقاایناوعموایناو عمه ایناهم بودن... ولی شما اون شب خخخیییلی اذیت کردید نه پیش من می موندید نه پیش بابا... شیطنتهاتون زیادتر شده و کنجکاوترشدید ۲۴هم عروسی داشتیم عروسیه یکی از همشهری من میشدن که رفتیم اونجا زیاد اذیت نکردید خیلی خوش گذشت... هرروز که من خونه رو تمیز میکنم تا میام بشینم میرید اتاق تمآآام اسباب بازیهاتون میارید و پخش زمین میکند گاهی وقتام دعواتون میشه بع...
27 تير 1396

مسافرت زنجان..

پسرای گلم سلام هرروز بیشتراز دیروز دوستتون دارم و عاشقتون. روز به روز بزرگ و بزرگتر میشید وهمچنان شیطنتهاتون زیادتر میشه دیگه دستتون با دستگیره درمیرسه و خودتون دراتاقتونو باز میکنید و میرید اسباب بازیهاتونو برمیدارید و بازی میکنید. آخه من دراتاقتونو میبندم تا زیاد همه جارو ریخت وپاش نکنید. چندروز پیش امیرعباس رفته بودی رو کنج خیلی ترسیدم بیافتی. همش کارای خطرناک انجام میدی   ولی خب خداروشکر که همیشه شادو خندون هستید وباهم بازی میکنید. تواین چندروزعزیز رفته بودشهرستان دیدن خواهرا وبرادراش وماخیییلی  دلتنگش بودیم مخصوصا شما گل پسرا که به عزیز وابسته اید  یه شب آقاجون اومد خونمون و شما تا دیدید تنهاس خخ...
21 تير 1396

عیدسعید فطر۹۶

عیدسعید فطر برهمگی مبارک و نماز و روزه هاتون قبول سلام پسرای گلم امیرحسین وامیر عباس چندروز پیش ۵شنبه چهلم خانننه بود رفتیم قوزلو. فرداش با عمه نسرین و بچه هاش رفتیم باغ قَصَبه اونجا گیلاس چیدیم و کمی آلبالو با  بابا رفتیم وسایل خریدیم واس ناهار که همگی با عمواینا پسرعموهای بابا بریم بیرون هممون جمع شدیم و رفتیم چققققد خوش گذشت. بعداز ظهرش برگشتیم خونه که دوباره روز عید فطر برگردیم قوزلو. شنبه و یک شنبه رو بابا رفت سرکار منم منتظر بودم ببینم بابا میگه آماده بشیم بریم قوزلو یانه ولی بابایی دیر اومدو خخخیلی خسته بودونرفتیم صبح ساعت۸همه رفته بودن نمازعیدفطر بخوننو اون روز ناهار رفتیم خونه عزیز یعنی دعوتمون کرده بود خال...
7 تير 1396

شیرین زبونی های امیرحسین وامیرعباس

مامان:امیرحسین مامانو دوست داری؟ امیرحسین:آیه مامان:امیرعباس مامانو چندتا دوست داری؟ امیرعباس: دوتا مامان:امیرحسین بابا چی بخره برات؟ امیرحسین بَدَدَ (بستنی) مامان:امیرعباس به بابا بگو دوستت دارم... امیرعباس:بابا دودَ امیرحسین توخونه وسایلهارو به من نشون میدی و کنجکاوی که چی هستن که میگی مامان این چیه؟ مامان:گل_مبل_میز_و....خیلی چیزارو ازم میپرسی یه روز که تلوزیون روشن بود یه مولا حرف میزد توازم پرسیدی چیه منظورت این بود که کیه منم گفتم مولا تو خندیدی و گفتی بولا پسرای گلم چندتا از کلمه هارو یادگرفتید و همه روهم خوووووووووووب میشناسید ولی به آقا میگید قاقا عزیز    عمه      خاله رو میگید ...
31 خرداد 1396

این امید را دوست دارم...

زمانهایی هست که نمیخواهید عقربه های ساعت حرکت کنند!! نمیخواهیدروزهابه سرعت بگذرد!! ودلتان میخواهد زمان درلحظه متوقف شود! این است حال و روز این روزهای من... بله این روزها دلبندم هرروزوهرلحظه بامن هستید واین عطر وجودتان است که مرالبریزمیکند لبریزازبودن وماندن،ماندنی با عشق وامید امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه چندان دور ازدسترس این امیـــــد را دوست دارم... که باعث زنده ماندنم میشود پسرای عزیزم به خودمیبالم که فرزندانی چون شمادارم ازخدای خویش بیش از همیشه سپاسگذار وجودنازنینتان هستم همیشه باشید... همینقدر نزدیک... همینطور مهربان... همین اندازه ستودنی... ...
30 خرداد 1396