براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

بیمارستان...

1396/6/8 2:01
نویسنده : maman fariba
202 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
به پسرای گلم

امروز که این پست رو مینویسم
حال من خوووبه خووووبه
امروز ۴روزه که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه

من و بابایی ۳۱م رفتیم بیمارستان شریعتی و تا من بستری بشم برای فرداش که عمل داشتم
اون روز که رفتیم شب قبلش منو شما گل پسرام امیرحسین و امیرعباس رفتیم خونه عزیز(مامان من) اونجا خوابیدیم شما گل پسرا خونه عزیز اینا چندوروزی مهمون بودید که تا من از بیمارستان بیام خونه
صبح ساعت۶ونیم منو بابایی رفتیم
وای که چقققدرررر جداشدن ازشما برام سخت بود ومن همچنان گریه میکردم
شما خواب بودید و اصلا متوجه نشدید
جدایی سختی بود برای من
خب چاره ای نبود باید میرفتم...

رفتیم بیمارستان و گفتن ساعت۳ بریم تشکیل پرونده بدیم و بستری بشم

بابا گفت حالا وقت زیاده خسته میشیم اگه بمونیم بیمارستان بریم بیرون و رفتیم امام زاده صالح(تجریش)
۲ساعتی اونجا بودیم و برگشتیم بیمارستان
همه نگران بودن و استرس داشتن وتندتند به منو بابایی زنگ میزدن
ولی من دلم فقط و فقط پیش شما بود البته اینکه خونه عزیز بودید خیالم راحتتر بود.
خاله عکستونو با تلگرام برام میفرستاد من بیشترتر دلتنگ میشدم

زنگ نمیزدم که باهاتون حرف بزنم چون اونقت دلتنگتر میشدید و منو بهونه میگرفتید...منم ناراحت میشدم.
خلاصه اینکه من بستری شدمو شب شد وموقع خواب من دیونه میشدم که خدآآ امیرحسینم الان خوابیده یا نه...
امیرعباسم الان خوابیده یانه...

خوابم نمیبرد...
آخه امیرحسینم موقع خواب تو همییییششه عادت داری که دستای منو بگیری و رو متکای من پیشم بخوابی...

امیرعباسم توهم همینطور...

صبح شد ولباس اتاق عمل رو پوشیدم ومنتظر موندم تا ببرنم اتاق عمل
خیلی طول کشید تا منو ببرن اتاق عمل ساعت ۳بود آقا وعزیز(مامان و بابای من) و بابایی و عزیز(مامان بابا) اومدن ملاقاتم پیشم همون موقع دکترم اومد و رفتم اتاق عمل
وقتی روتخت دراز کشیدم فکرم پیش شما بود همش میگفتم امیرحسینم امیرعباسم دعام کنید...

یهو من چشمامو باز کردم و خانوم پرستار رو دیدم که میپرسید خوبی خانومی
اصلا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم و ببینم خیلی تار میدیدم
یه لحظه هم بابایی رو بالاسرم دیدم
یکم بعد بردنم بخش ساعتو دیدم که ۶ونیم بود آقا و عزیزم هم اومدن منو دیدن و رفتن خونشون
راستی اون روز عزیز شمارو سپرده بود به خاله و عمه.

عزیز(مامان بابا)همراه موند پیش من
روزا بابایی می اومد بیمارستان پیشم و شبا هم می اومد خونه آقااینا پیش شما شب همونجا میخوابید.
۲روز بعدش به بابا گفتم شمارو بیاره من ببینمتون
تا شمارو دیدم گریه کردم
خیلی دلم براتون تنگ شده بود
ولی شما وقتی منو دیدید شکه شدید و همچییین نگاهم میکردید
وناراحت شدید


اون روز خاله اینا و دایی ها و عمو ایناهم اومده بودن ملاقاتم.

خلاصه منو تا۴م نگه داشتن بیمارستان و مرخص شدم
از بیمارستان اومدنی هم آقا(بابای من)برام قوربونی نذر کرده بود که قوربونی کشت جلو درمون.


اون روز هردو آقا اینا و عمه ایناوخاله جون خونمون ناهاربودن عزیزوخاله ناهاردرست کرده بودن دستشون درد نکنه حسابی توزحمت افتاده بودن

اون روز منوبابایی تصمیم گرفتیم که دایی ها خاله ایناو عزیزایناو عمه ایناوعمواینا وآقاایناروشام قوربونی دعوتشون کنیم

همه اومدن و شب خوبی بود وخوش گذشت

وقتی همه رفتن پشت سر همشون گریه کردید و بهونه میگرفتید

ولی عزیز(مامان من) اون شبو موند خونه ما.

تواین چندروزهم هرروز مهمون داشتیم همه دوست و فامیل اومده بودن عیادتم.


همینجا تشکر میکنم از آقا و عزیز ودایی ها و خاله جونی تواین چندروز مواظبتون بودن و بهتون سرمیزدن و بازیتون میدادن واقعا ممنونم ازشون.
و تشکر میکنم از بابا جون بخاطر همه زخمتایی که برام کشید و ۴روز سرکار نرفت

 

خیلی دوستتون دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)