مهدکودک
یه مدتی بود که به فکر مهد بردن گل پسرام بودم از بس که خودتون بودن کنار بچه ها رو دوست دارید
وهمش میگید میخام دوست پیدا کنم خلاصه که با رضایت بابایی قرار شد شما رو بفرستم مهدکودک
این مهدکودک برای شما خیلی آشنا بود چون همیشه از جلو اون رد میشدیم و
نقاشی روی دیوار اون برای شما جلب توجه میکرد و جالب بود و بهش میگفتید مدرسه
چندروز پیش بهتون گفتم دوست دارید برید این مهدکودک و
شما که اصلا باورتون نمیشد جوابم دادید مگه ما بزرگ شدیم که بریم مهدکودک
گفتم اره مامان این مهدکودک هست فردا میریم میپرسیم که اگه اجازه دادن شما میتونید برید
فقط باید از اون لحظه فیلم میگرفتم که چقدر هیجان زده شده بودید
و از خوشحالی سر از پانمیشناختید واقعا که عکس العملتون برام جالب بود
تا شب کلی سوال ازم پرسیدیدکه مهدکودک چه جوریه ،کی میریم و....... پسرای گلم باشورشوق کودکی منتظرمهدکودک رفتن روزشماری های هرروزتان بالاخره روز موعدرسید شب باتمام اشتیاق وسایل هاتون 🧦رو روی مبل گذاشتید و
روز دوشنبه یکم مهرنودوهشت من وشماوگل پسرا والینا وخاله جون با کلی خوشحالی رفتیم مهدکودک
روز اول رو گفته بودن ساعت ۲اونجا باشیم قبلش رفته بودیم خونه عزیز شیرین ناهار خوردیم و عزیز جون از زیر قرآن ردتون کرد و رفتیم مدیر اونجا با روی باز ما رو پذیرفت و دست شما رو گرفت و ازتون پرسید
دوست دارید بچه ها رو ببینیدو شما هم که حسابی هیجان زده بودید باهاش به کلاس رفتید
و دیگه با من برنگشتید خونه
من برگشتم خونه وساعت ۳ اومدم
دنبال پسرای گلم که کلی راضی و خوشحال بودید ((اعتراف کنم توخونه دلم براتوت تنگ شده بود عزیزای دلم )) پسرای گلم امیدوارم همیشه همین شادی رو تو وجودتون ببینم و موفقیت همراه همیشگی زندگیتان باشه
اینم چندتا عکس از این روزهای قشنگتون
#دوقلو#امیرحسین#امیرعباس#مهدکودک#گلهای بهشت#الینا