براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

تولدباباجون(۹۸)

پسرای گلم چندروز پیش تولدبابا جون بود یه جشن کوچولو ۴نفری برای بابا جون گرفتیم خیلی سوپرایز شد  آهنگ گذاشتیم و شما هم کلی رقصیدید خیلی خوش گذشت ۱۳۹۸/۹/۱۷ خیلی دوستت داریم بابا جونی تولدت مبارک ...
17 آذر 1398

سرماخوردگیش

چندروزی بود که مهدکودک نمیرفتید آخه سرماخورده بودیدمن نبردمتون تو خونه استراحت کردید وبهترشدید تو خونه سرگرمی داشتید با خونه سازی بقول امیرحسین اژده ها درست میکردید بعداینکه خوب شدید بردمتون مهد ولی امیرحسینم خیلی بهونه میگرفتی و میگفتی خوابم میاد نمیرم کلاس... چقدر خوراکی و‌جایزه قول میگرفتی تا بری کلاس قبل کلاس رفتن میگفتی مامان بیا پیشم اسب سواری کنم بعد که هرموقع گفتم برو خونه...داستانها داشتیماااا امیرحسین ...
7 آذر 1398

پسرای گلم

یکی موهاش فرفری یکی موهاش صاف یکی هنوز به کنترول میگه لُلُرول یکی دیگه اش به روش میخنده و میگه لُلُرول نه داداااش کنترول یکی عاشق میوه یکی همه میوه هارو میزنه کنار دلش فقط موز میخواد یکی آرومتر اون یکی اسپند رو آتیش... ولی به چشمای هردوتاشون که نگاه میکنی پراز عشق پرازسادگی صاف که به لبخندشون نگاه میکنی میبینی عین هم مرواریداشون میافته بیرون وچال گونشون رو عمیق و عمیقتر میکنه... صدای خنده هاشون خیلی شبیه به هم لطافت دستاشون هم همینطور دلت میخواد کنارهردوتاشون بشینیو قاطی بازی های کودکانشون بشی اونوقت که همه ی غصه هات پر میکش به آسمون... قوربون پسرای خوشگلم بشششم ممممن #دوقلو#امیرحسین#امیرعباس ...
30 آبان 1398

پدرپسری

پدرکه میشوی صبح ها زودازخواب بیدار میشوی وبی صدا و بدون صبحانه؛ بوسه ای برپیشانی مان برمیداری ومیروی پدرکه میشوی اعتراض های غیرمنصفانه ی یک مادرخسته را تحمل میکنی وبرای تمام این خستگی ها تشکر میکنی،آنقدر که شرمنده میشوم پدرکه میشوی درکتابها جایی نداری وهیچ چیز زیرپایت نیست بی منت ازاین غریبگی هایت میگذری تا بهترینت باشی.. #دوقلو#پدر#پسری#امیرای بابا ...
23 آبان 1398

یادگاری

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!! نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حااینل و روز این روزهای من… بله، این هفته دلبندم هر و هر لحظه با من است. و این عطر وجودش است که مرا لبریز می‌کند. لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه‌ چندان دور از دسترس. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم می‌شود. پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم. همیشه باش. همینقدر نزدیک. همینطور مهربان. ...
14 آبان 1398

بازی

با تمام مداد رنگی های دنیا به هر زبانی که بدانی یا ندای خالی از هرتشبیه و استعاره و ایهام تنها یک جمله برایتان خواهم نوشت دوستتان دارم پسرای عزیزترازجانم یه شب خوب خونه ی دایی جون که شما گل پسراو پسردایی طاها مشغول بازیه فوتبال دستی هستید🤗🤗 #دوقلو#امیرحسین#امیرعباس#محمدطاها#بازی#دایی جون ...
2 آبان 1398

اولین مشق

عزیزای دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودید و بغلتون میکردم و دستای کوچولوتونو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستتون دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردید، وقتی سعی میکردم شعر یادتون بدم و شمابا شیرین زبونی منحصر به فردتون کلمات رو تکرار میکردید... ، اینکه شما رو تو لباس مدرسه ببینم چقدر دور به نظرم می اومد... درست چهار سال و شش ماه بیست روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گلهای قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت ۱۲ونیم ظهر آماده هستن برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید. بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنتون تو لباس و تیپ مدرسه ای تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگتون ...
28 مهر 1398