براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

لحظه های آخر دوران بارداری

1393/12/19 18:43
نویسنده : maman fariba
184 بازدید
اشتراک گذاری

۸ماه گذشت ...

۸ماه با شما زندگی کردن

۸ماه با شما نفس کشیدن

۸ما ه در شما رشد کردن

۸ماه بیداری

۸ماه خوشحالی

۸ماه درهر ثانیه 

به معنای تمام لبخند...

پنبه ی نرم و نازکم

نقش سبز زندگی من

اطلسی پراز رنگم 

حضورتان در زندگی منو بابایی جاودانه باد

دلتان گرم پایتان  قرص لبتان  همیشه خندان نوگلهای من

وخدارو هزاران بار شکر که نفسم را ازشما بنا کرد

خدای مهربونم نفس و عمرم در پناه تو

خدای نازنینم از برکت هدیه ی توودر شادی و آرامش  غرقم 

خدای من فرشته های مهربونت پناه گرم همه نی نی های کوچولو باشه

الهی  همه ی زنهای عالم طعم خوش این شاه توت خوشمزه ات رو بچشن

الهی همه غرق در آرامش  مادربشن و به این نام پر آوازه زینت شوند

 

آمین...

تواین مدت بابایی خیلی زحمت مارو کشیدهرکاری کرده واسمون که ما راحت باشیم و آب تودلمون تکون نخوره از کارای خونه و خوردوخوراک و تغذیه مون تاآآا خریدای خونه و تفریحاتمون.

الانم همه فکرش اینه درحد توانش بهترین چیزا رو براتون آماده کنه 

خدا حفظش کنه و سایه اش بالا سرمون باشه.

گذشته از بابایی خانواده هامونم همه جوره حمایتمون میکنن پدربزرگهاتون و مادربزرگهاتون خاله جون دایی هاتون عمو جون و عمه هاتون. اینا بهترین هدیه هایی هستن خدا به ما داده.بعداز خدا همه دلخوشی وامیدم بابایی وخانواده هامونه خدا همشونو حفظ کنه. آمیـــــن.

خلاصه اینکه...

من مثل بادکنک بادکرده  بودم و شما هم مثل همیشه ورجه وورجه میکردین و هر از گاهی باهم فوتبال بازی میکردید  و این تکون خوردنتونوچقد دوست  دارم

البته تواین۸ماه خاله جون و مامان جون ی عالمه زحمت کشیدن هر روز خونه ما بودن کارای خونمونو انجام میدادن من باید استراحت میکردم تا شما اذیت نشید 

از همینجا ازشون تشکر میکنم واقعا دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیدن تو این مدت.

امشب ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ ساعت ۲نصفه شب بود که من کلش بازی میکردم که یهو حال م بد شدوفشارم رفت بالا 

بابایی زنگ زد ب عزیز و مامانجون که همراهمون بیان تا بریم درمانگاه 

جاده ها خلوت بود و برف میبارید من خیلی خوشحال بودم

چون من فشارم خیلی بالا بود دکتر گفت که منو بستری کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)