براے امیـــــرحسین♡امیـــــرعباس

سرماخوردگی

پسرای گلم امیرحسین و امیر عباس هفته گذشته سرما خورده بودید امیر حسین جان پسرم تو سرما خوردگیت شدید بود  استفراغ واسهال داشتی و یکم تب منو بابایی زودی بردیمت دکتر و آمپول و شربت بهت داد آمپول رو زدی و شربتا رو مرتب دادم خوردی و فوری خوب شدی ولی شبا اصلا خوب نمیخوابیدی. روزای یکم سختی رو گذروندیم. بعد خوب شدنت من مریض شدم و منم فوری رفتم دکتر  و دکتر سرم و آمپول و قرص بهم داد من حالم خوب نبود ۲روز موندیم خونه مامانجون تا من بتونم استراحت کنم تا زودی خوب بشم ۱۰آبان هشتمین سالگرد ازدواج منو بابایی بود. ولی من مریض بودم و مونده بودیم خونه مامانجون نتونستم برم خونه تا غذای خوشمزه و کیک و ژله کاراملی درست کنم. یکم از این بابت از...
15 آبان 1395

مراسم شیرخوارگان حسینی

پسرای گلم امیر حسین و امیر عباس میخوام از ماه محرم براتون بگم  پارسال ماه محرم شما۷ماهتون بود. ولی امسال ۱سال و نیم ۱۹ماهتونه سینه زدن یادتون دادم تا بهتون میگم حسین حسین سینه میزنید. ۲ماه محرم شما با باباجون رفتید هییت بابا میگفت شلوغ کردید یعنی وسط بدو بدو میکردید و بلند بلند حرف میزدید و چون بابا تو هییت مداح هستش و میخونه و شما نمیذارید ک بخونه دیگه از شبای بعد نبردتون عوضش من و شما گل پسرا میرفتیم خونه مامانجون و با خاله و الینا و زندایی سهیلا میرفتیم دسته تماشا میکردیم. شما یکم تعجب میکردید از صدای طبل و نوحه خونی ولی در کل خوشبحالتون شده بود ک هرشب بیرون بودیم ۶محرم مراسم شیرخوارگان حسینی بود باباجون گفت میبرتمون مصلا...
24 مهر 1395

عشقولیای من

امیرحسین و امیرعباس پسرای گل من♥♥ الان یواش یواش هوا رو به سردی میره چندروزی هست که هوا سرد شده خونمون خیلی سردمیشه مخصوصا شبا من ۳روز پیش مریض شده بودم تب و لرز شدیدی داشتم ساعت۴صبح بود ک حالم بدشد لرز داشتم دیگه مجبورشدم ک برم دکتر زنگ زدیم ب مامانجون و آقا که بیان پیش شما تا منو بابایی بریم دکتر رفتیم و اومدیم شماهنوز خواب بودید یکم دارو بهم داده بود ک بخورم و خوب بشم. شما شبا سردتون میشد ساعت۴صبح بود که بابایی دید یخ زدید منو بابایی رفتیم از انباری بخاری رو آوردیم و وصلش کردیم.خونه شد گرم گرم شماکه ساعت۱۰صبح از خواب بیدار شدید از دیدن بخاری تعجب کرده بودید امیرعباس تویکسره میپرسیدی این چیه این چیه منم میگفتم بخا...
9 مهر 1395

واکسن۱۸ماهگی

سلام پسرای گلم شما امروز۱۸ ماهه شدید تو این ۱ماه گذشته میخوام کارایی ک جدیدا یاد گرفتید و انجام میدید رو بگم اول اینکه من خونه تکونیه کوچیکی داشتم و مجبور شدیم با بابایی فرشارو خودمون بشوریم ولی شما نذاشتید ک من ب بابایی کمک کنم همش دوس داشتید با آب بازی کنید منم ترسیدم خیس بشید و سرما بخورید بردمتون خونه و بابایی ب تنهایی فرشارو شست ۲هفته بعدش ۲تاتون تب کردید  وتبتون بخاطر دندوناتون بود امیر عباس پسر گلم خیلی شیطون شدی آب خواستنی میگی آب بیده و اداهایی درمیاری ک منو بابایی رو میخندونی و جدیدا داداش امیر حسین رو صدا میزنی دادا و بغلش میکنی و بوسش میکنی همش سر ب سر امیرحسین میذاری یجورایی فهمیدی ک داداش ب وسایلاش حساسه و حس مالکی...
25 شهريور 1395

تهران_پل طبیعت_فرحزاد

امیرحسین جان و امیر عباس جان بابایی امروز یکم زود اومد و استراحت کرد وشما هم خواب بودید وقتی بیدارشدید بابایی گفت که آمادتون کنم بریم بیرون گفت میبرمتون یجای خوب. ما آماده شدیم و ساعت۷راه افتادیم. رفتیم پل طبیعت جای سرسبزو باصفایی بود شما هم کلی بازی و شلوغ کردید فقط دوست داشتید راه برید و بغلمون نمیموندید.۳ساعتی اونجا بودیم اونجا با ی پسر بچه دوست شده بودید و یکم بازی کردید وبعد  برگشتیم واس شام رفتیم فرحزاد اونجا که دیگه کلی ذوق داشتید و بازی میکردید رفتیم باغچه رستوران و بابایی شام سفارش داد چقدم خوشمزه بود غذاش. شماهم نوش جان کردید. و درآخر کلی شیطنت کردید.
21 مرداد 1395

حال روز خوب ماツ♥♥♥♥

امیر حسین عزیزم و امیرعباس عزیزم شما الان۱۷ماهتونه و میخوام اتفاقایی که تو این مدت افتاده رو بنویسم. شما بزرگ شدید و شیطون و شلوغ تا من میرم آشپزخونه دنبالم میایید وتو آشپزخونه شلوغ کاری میکنید سیب زمینی  و پیازهارو میریزید زمین درکابینتهارو باز میکنید و نمکدونهارو برمیداریدو نمکهارو میپاشید زمین و شعله های اجاق گاز روهم بازو بسته میکنید. امیرعباسم ب تازگی یاد گرفتی وقتی آب میخوای خیلی خوب میگی آب بده یا آب بریز اولین کلمه ایه که خوب تلفظش میکنی قوربونت بشم. و امیر حسینم از اونجایی که عاشق بستنی هستید و جاشوهم یاد گرفتی همش میری در فریزر رو باز میکنی که میگی بستنی بدم بهت عزیزم. منم مجبورم به درکابینتها و در فریزر چسب بزنم تا نت...
18 مرداد 1395

برای باباجو ن

تقدیم با یار و یاور همیشگیم سعیــــــــــد‌‌♥   همسرم ، همراه و یاورم در تک تک لحظات تو را سپاس   سپاس از صبوری مردانه ات    از اینکه لجبازیهای بچه گانه ام را پدرانه می پذیری سپاس!   از اینکه دشواریهای زندگی را به تنهایی به شانه میکشی سپاس   و از اینکه در تمام تصمیماتم با من یارویاوری سپاس   دوستت دارم . سعید عزیزم دوستت دارم.ツ♥♥♥
14 مرداد 1395

من یک مادرم...

وقتی آبستنی دنیات میشه شنیدن صدای قلب جنینت ...        وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب  میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ...       یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموز...
2 مرداد 1395

خدایا...

وای خدایا چقدر لبریزم ازخوشبختی... ممنون ازهدیه هایی که به من بخشیدی   همسری فداکار ودلسوز ومهربون   و۲پسر ناز ودوست داشتنی....   دلم می خواد هر لحظه بخاطر داشتنشون  خدارو شکر کنم.   پسرکای نازم وقتی می خندید از ته دل می خندم و  کیف میکنم  منو بابایی عاشق خنده هاتونیم..   هیچ وقت این قدر خوشحال نبودم..هیچ وقت..   خدایا این  سرمایه های زندگی من و برام سلامت نگه دار   آمین....
30 تير 1395

دل نوشته های مامان فریبا

بازی کنید فرزندانم... تا میتوانید از دنیای بچگیتان لذت ببرید... فردا که وارد دنیای ما شدید یادتان نمیاید که چقدر دنیای کودکانه تان لذت بخش و تهی از هیاهو بود... مثل من که یادم نمیاد که چقدر لذت بردم اما شماروکه میبینم حسی در درونم کودکانه های دیروز جاری میشود دلم میخواهد در دنیایتان غرق شوم و شما درلذتهایتان شریک کنید... برایتان آرزو میکنم! همیشه کودک درونتان راهمراه داشته باشید تادراوج دلمشغولیهای دنیای آدم بزرگا شور بچگیتان شمارابه ادامه راه زندگی امیدوار کند. ...
30 تير 1395